کد مطلب:315942 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

مبارزه و شهادت حضرت عباس
مصطفی شیخی متخلص به حاجیانی



پس از قتل عزیزان وفادار

مهیای شهادت شد علمدار



بیامد خدمت شاه شهیدان

طلب كرد از برادر اذن میدان



بده اذنم كه از این قوم بدكیش

در این صحرا كنم خونخواهی خویش



چو بشنید از برادر شاه بی یار

كه عباسش نموده عزم پیكار



بگفتا ای علمدار سپاهم

در این وادی نباشد كس پناهم



جوانانم همه در خون تپیدند

به فردوس برین یكسر رسیدند



تو هم داری هوای جان نثاری

مرا بی یار و بی كس می گذاری



برادر با برادر در وداع شد

تمام ما سوی اندر نوا شد



گرفتند یكدگر را اندر آغوش

به سوز دل ز غم برداشت سرپوش



به كف بگرفت آن دم نیزه و مشك

روان گردید با چشمان پر اشك





[ صفحه 262]



ز حی لایموت آنگه مدد خواست

به عزم جنگ اعدا قد بیاراست



چو او بر جانب میدان روان شد

تو گویی از حسین روح و روان شد



بشد وارد به میدان شبل حیدر

چنین فرمود با قوم ستمگر



بیایید كافران شرمی نمایید

ره آب روان بر ما گشایید



بگفتند در جوابش قوم بی دین

حرام است بر شما این آب شیرین



چو بشنید این سخن آن شیر غران

به كف بگرفت آن دم تیغ بران



چنان حمله نمود بر قلب لشكر

ز پیش او رمیدند قوم ابتر



صف لشكر بدرید همچو كرباس

لب شط را گرفت ز آن قوم خناس



نخست پر كرد مشك افكند بر دوش

پس آنگه خواست آبی را كند نوش



به یاد آورد لب خشك شه دین

ننوشید و نشست در دم بر زین



روان گردید شتابان سوی خرگاه

هجوم آور شدند آن قوم گمراه



گرفتند دور عباس دلاور

بر آنان حمله ور شد چون غضنفر



صف آنها به یك لحظه بدرید

ولی صد حیف كو گردید نومید



به ناگه بی خبر از ضرب دشمن

جدا شد از بدن بازوی ایمن



به همت مشك بر دوش چپ افكند

وز آن روبه وشان جمعی بیفكند



كه نوفل بار دیگر از كمین تاخت

ز تن بازوی چپ را هم بینداخت



عمود آهنین بر فرقش آمد

خدنگی از قضا بر مشكش آمد



جهان خاك غمش بر فرق خود ریخت

به حالش مشك هم اشكش فروریخت



ندا زد «یا أخا ادرك أخایت»

برادر جان ببین گشتم فدایت



به بالینم بیا ای شاه ابرار

كه دارم آرزو و شوق دیدار



چو بشنید ناله اش را سبط لولاك

برآورد از جگر آه اسفناك



شكست پشتم كنون بختم نگون شد

علمدار رشیدم غرق خون شد



ز مرگش روز من گردید چون شب

مهیا شد اسیری بهر زینب





[ صفحه 263]



شتابان شد به بالین برادر

بدید در خاك و خون گشته شناور



بگفتا ای علمدارم ز جا خیز

نباشد جای خفتن دشت خونریز



رسید بوی حسین اندر مشامش

نمود از جان و دل اول سلامش



پس ازآن لب گشود سردار لشكر

به زحمت این چنین گفت با برادر



برادر خون گرفته دیدگانم

به فردوس برین اكنون روانم



برادر پاك كن چشمان عباس

كه تا رویت ببینم خسرو ناس



حسین بگذار من اینجا بمانم

كه تا بیرون رود روح و روانم



به پیش طفل هایت شرمسارم

نه دستی در بدن نه آب دارم



سكینه منتظر بر در نشسته

نمی داند عمویش سر شكسته



به ایشان داده بودم وعده ی آب

كه از سوز عطش بودند بی تاب



مرا بگذار تا این قوم خونخوار

نپندارند حسین شد بی علمدار



در آن دم روحش از تن كرد پرواز

به حوران بهشتی گشت دمساز



حماسه ات «حاجیانی» شد غم انگیز

سخن كوتاه و خاك غم به سر ریز